×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

بابک خرمدین -قسمت سوم

بعد ازآن بابك دريكي از روزها با همراهانش ازدره خارج شده به سوي ارمنستان به راه افتاد. افراد افشين كه از بالا نگهباني ميدادند آنها را ديده تعقيب كردند. بابك و همراهانش به چشمه‌ساري رسيدند و ازاسب پياده شدند تا استراحت و تجديد نيرو كنند و غذائي بخورند. افراد تعقيب‌كننده برآن بودند كه بابك را غافلگير كنند، ولي هنوز به نزد بابك نرسيده بودند كه بابك وجودشان را احساس كرده خود را برروي اسب افكند و ازجا درپريد. سواران تعقيبش كردند. زن و مادر و يك برادر بابك دستگير شدند. بابك وارد خاك ارمنستان شد و چون خسته وگرسنه بود به يك مزرعه رفت كه چيزي بخرد. سرانِ آن روستا نيز مثل ديگر روستاها پيام افشين را دريافته بودند، و ميدانستند كه اگر بابك را تحويل دهند جائزه دريافت خواهند كرد. يكي از كشاورزان با ديدن بابك كه رخت برازنده دربر داشت و سوار براسبي نيكو بود وشمشيري زرين حمايل كرده بود، گمان كرد كه او شايد بابك باشد. لذا خبر به كشيش روستا برد. كشيش چند نفر را برداشته به سرعت خودش را به بابك رساند كه درحال غذا خوردن بود. او به بابك تعظيم كرده دستش را بوسيده گفت: من از دوستداران توام، و ازتو ميخواهم كه به مهماني به خانه‌ام بيائي. دراين روستا و اطراف آن همه‌ي كشيش‌ها دوستدار توهستند و اگر با ما باشي آسيبي به تو نخواهد رسيد . بابك كه خسته و درمانده بود، فريب احترامها و وعده‌هاي كشيش را خورد و همراه او وارد خانه‌اش شد. كشيش از همانجا شخصی را به نزد افشين فرستاد تا به وي اطلاع دهند كه بابك درخانه‌ي اواست. افشين يكي از افرادش را به نزد كشيش فرستاد تا بابك را شناسائي كند و نسبت به درستي پيام كشيش اطلاع يابد. كشيش به فرستاده‌ي بابك رخت طباخان پوشاند، و وقتي آن مرد سيني غذا را براي بابك و كشيش برد بابك ازكشيش پرسيد: اين مرد كيست؟ كشيش گفت: ايراني است و مدتي پيشتر مسيحي شده و به ما پيوسته در اينجا زندگي ميكند. بابك با مرد حرف زد و پرسيد اگر مسيحي شده چه ضرورتي داشته كه اينجا باشد. مرد گفت: من از اينجا زن گرفته‌ام. بابك به شوخي گفت: ازمردي پرسيدند ازكجائي؟ گفت: ازآنجا كه زن گرفته‌ام . به‌هرحال كشيش به افشين پيام داد كه دودسته‌ي مسلح را به نقطه‌ي مشخصي بفرستد، و روزي را نيز مقرر كرد كه بابك را به بهانه‌ي شكار به آنجا خواهد بُرد. اين عمل براي آن بود كه او نميخواست بابك را در خانه‌اش تحويل مأموران افشين بدهد، زيرا ازآن ميترسيد كه بابك زنده بماند و دوباره جان بگيرد و ازاو انتقام بكشد. طبق قراري كه در پيامش به افشين داده بود، كشيش يكروز به بابك گفت: چند روزي است كه درخانه نشسته‌اي و ميدانم كه ازاين حالت دلگير و خسته‌اي. اگر تمايل داري من زميني دارم كه آهوان بسياري درآنجا يافت ميشوند، و چندتا باز شكاري نيز دارم كه گاه آنها را با خود به شكار مي‌برم. بيا فردا به شكار برويم . بابك درخلال چند روزي كه مهمان كشيش بود ازاو و اطرافيانش رفتارهاي نيكي ديده و كاملا به او اعتماد يافته بود. افشين دودسته‌ي مسلح از افراد برجسته‌اش را همراه دو افسر از خاندان ايراني سُغد به نامهاي پوزپاره و ديوداد به محلي كه كشيش تعيين كرده بود فرستاد تا كمين كنند و درلحظه‌ي مناسب برسر بابك بتازند و دستگيرش كنند. بابك در روز مقرر همراه كشيش به شكار رفت ولي خودش شكارِ پوزپاره و ديوداد گرديد. وقتي بازداشتش كردند و دستهايش را ازپشت مي‌بستند، رو به كشيش كرده به او دشنام داد و گفت: مردك! اگر پول ميخواستي من ميتوانستم بيش ازآنچه اينها به تو خواهند داد بدهمت. مطمئنم كه مرا به بهاي اندك فروخته‌اي . روزي كه قرار بود بابك را وارد برزند (اقامتگاه افشين) كنند، افشين مردم شهر و بسياري از مردم روستاهاي دور و نزديك را در ميدانِ بزرگي در بيرون شهر در دوسو گرد آورد و ميانشان فاصله‌ي كافي گذاشت تا بابك بگذرد و همه به او بنگرند و بدانند كه كارِ بابك تمام است. ساعتي كه بابك را در زنجيرهاي گران از ميان دوصفِ مردم ميگذراندند، شيون زنان وكودكان بلند شد كه براي رهبر محبوبشان ميگريستند و برسر وسينه ميزدند. افشين با صداي بلند خطاب به زنهاي شيون‌كننده گفت: مگر شما نبوديد كه ميگفتيد بابك را دوست نداريد؟ زنان با شيون جواب دادند: او اميد ما بود و هرچه ميكرد براي ما ميكرد . برادر بابك نيز مثل بابك نزد يكي از كشيشان پنهان شده بود. ويرا نيز آن كشيش به مأموران افشين تحويل داد . موضوع بابك چنان براي خليفه بااهميت بود كه وقتي خبر دستگيريش را شنيد جايزه‌ي بزرگي براي افشين فرستاد و به او نوشت كه هرچه زودتر ويرا به پايتخت ببرد. فرستادگان خليفه همه‌روزه به آذربايجان اعزام ميشدند تا با افشين درتماس دائم باشد و او بداند كه چه وقت و چه ساعتي افشين و بابك به پايتخت خواهند رسيد؛ و برفراز تمام بلنديهاي سرراه و دركنار جاده ديدبان گماشت تا هرگاه افشين را ببينند به يكديگر جار بزنند و همچنان اين جارها تكرار شود تا به خليفه برسد. او همه‌روزه هيئتي را همراه با هدايا و اسب و خلعت به نزدِ افشين ميفرستاد تا قدرداني از خدمت افشين را به بهترين وجهي نشان داده باشد. افشين در ديماه ٢١٦خ با شوكت و شكوه بسيار زيادي وارد پايتخت خليفه گرديده به كاخي رفت كه به خودش تعلق داشت و بابك را نيز درآن كاخ زنداني كرد. چون هوا تاريك شد و مردم به خواب رفتند، خليفه به يكي از محرمانش مأموريت داد تا بطور ناشناس به نزد بابك برود و اورا ببيند و بيايد اوصافش را به او بگويد. آن مرد چنان كرد، و افشين وي‌را بعنوان مأمور حامل آب به اطاقي برد كه بابك درآن زنداني بود. خليفه وقتي اوصاف بابك را ازاين محرم شنيد، براي اينكه بابك را ببيند و بداند اين مرد چه عظمتي است كه ٢٢ سال مبارزاتِ مداوم و خستگي‌ناپذيرش پايه‌هاي دولتِ اسلامي را به لرزه افكنده است، نيم‌شبان برخاسته رخت ساده برتن كرد و وارد خانه‌ي افشين شده بطور ناشناس وارد اطاق بابك شد و بدون آنكه حرفي بزند يا خودش را معرفي كند، دقايقي دربرابر بابك برزمين نشست و چراغ دربرابر چهره‌اش گرفته به او نگريست . بامداد روز ديگر خليفه با بزرگان دربارش مشورت كرد كه چگونه بابك را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند ويرا ببينند. بنا بر نظر يكي از درباريان قرار برآن شد كه ويرا سوار بر پيلي كرده در شهر بگردانند. پيل را با حنا رنگ كردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابك را در رختي زنانه و بسيار زننده و تحقيركننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند. پس ازآن مراسم اعدام بابك با سروصداي بسيار زياد با حضور شخص خليفه برفراز سكوي مخصوصي كه براي اين كار دربيرون شهر تهيه شده بود، برگزار شد. براي آنكه همه‌ي مردم بشنوند كه اكنون دژخيم به بابك نزديك ميشود و دقايقي ديگر بابك اعدام خواهد شد، چندين جارچي در اطراف و اكناف با صداي بلند بانگ ميزدند نَوَد نَوَد اين اسمِ دژخيم بود و همه اورا ميشناختند. ابن الجوزي مينويسد كه وقتي بابك را براي اعدام بردند خليفه دركنارش نشست و به او گفت: تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه طاقتت دربرابر مرگ چند است! بابك گفت: خواهيد ديد. چون يك دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد صورتش را رنگين كرد. خليفه ازاوپرسيد: چرا چنين كردي؟ بابك گفت: وقتي دستهايم را قطع كنند خونهاي بدنم خارج ميشود و چهره‌ام زرد ميشود، و تو خواهي پنداشت كه رنگ رويم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهره‌ام را خونين كردم تا زرديش ديده نشود . به این ترتیب دستها و پاهاي بابك را بریدند . چون بابك برزمين درغلتيد، خليفه دستور داد شكمش را بدرد. پس از ساعاتي كه اين حالت بربابك گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا كند. پس ازآن چوبه‌ي داري در ميدان شهر سامرا افراشتند و لاشه‌ي بابك را بردار زدند، و سرش را خليفه به خراسان فرستاد . آخرین گفتار بابک ( به نوشته کتاب حماسه بابک اثر نادعلی همدانی ) : تو این معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد . نه ! این حماقت است اگر فکر کنی چون افشین وطن فروش را با زر خریده ای میتوانی ایرانیان را اسیر کنی . من مبارزه ای را آغاز کرده ام که ادامه خواهد داشت.من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود . تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت ! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد. عکس قلعه بابک در گالری عکسهایم موجود است
سه شنبه 21 تیر 1390 - 8:14:35 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://alester.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 30 تیر 1390   1:59:15 AM

دست مریزاد اقا رضا خسته نباشی بسیار عالی ...0

yag

yaghotsaeedy

http://yaghot.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 27 تیر 1390   11:44:50 PM

ایران

مظهر زیبایی و استقامت

امیدوارم همیشه پایدار باشه

امروز و فردای ما

در همین ایران است

قدرش را بدانیم و در بزرگ شدن وبزرگ ماندنش بکوشیم

افتخار ایران افتخار هر ایرانی ایست

r

rmm

http://hamvatan.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 27 تیر 1390   4:20:20 PM

درود بر دوستان و هموطنانم

بدانیم که

آگاهی از پیشینه این مرزو بوم

چراغ راه آینده این سرزمین است 

پس بخوانیم تا بدانیم

بدانیم تا  بیندیشیم

بیندیشیم تاتصمیم درست بگیریم

http://asan2000.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 27 تیر 1390   9:42:43 AM

با سلام و خسته نباشید

بنظر حقیر تاریخ ایران گرچه مملو از درد ورنج ملت است اما عشقی است نامکرر که هرچه بخوانی هیجانش بیشتر میشود.

از زحمات شما سپاس گزار هستم.

http://sourena.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 22 تیر 1390   7:51:20 PM

ممنون از زحمات شما واقعا حظ کردم.منم از داشتن دوستانی مثل شما بسیار مسرورم

http://sarmaye.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 22 تیر 1390   4:59:56 PM

بدون اراده متولد مي شويم ، با حيرت زندگي مي كنيم و سپس با حسرت مي ميريم ، اما آنچه هرگز فروغش رنگ فنا نمي پذيرد دوستي هاي پاك و بي آلايش است .

آخرین مطالب


جهل


کتاب نایاب تاریخ طبری


تاریخ طبری


به یاد دوست


دماوند بام ایران (تصویر


مرگ باورها


کج راهه


پرستو


راه بهشت


آهی از بی دردی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

125459 بازدید

436 بازدید امروز

654 بازدید دیروز

2070 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements